پیرزن رفت جلو نشست پای جعبه میوه
تا دستش رو برد داخل جعبه شاگرد میوه فروش گفت : دست نزن نِنه ! وَخه برو دُنبال کارت !
پیرزن زود بلند شد
خجالت کشید !
چند تا از مشتری ها نگاهش کردند !
صورتش رو گرفت
دوباره سردش شد !
راهش رو کشید رفت
چند قدم دور شده بود که یه خانمی صداش زد : مادر جان مادر جان !
پیرزن ایستاد
برگشت و به زن نگاه کرد !
زن لبخندی زد و بهش گفت اینارو برای شما گرفتم !
سه تا پلاستیک دستش بود پر از میوه
موز و پرتغال و انار ….
پیرزن گفت : دستِت دَرد نِکُنه نِنه مُو مُستَحق نیستُم !
زن گفت : اما من مستحقم مادر من
مستحق داشتن شعور انسان بودن و به هم نوع توجه کردن
اگه اینارو نگیری دلمو شکستی !
جون بچه هات بگیر !
زن منتظر جواب پیرزن نموند
میوه هارو داد دست پیرزن و سریع دور شد
پیرزن هنوز ایستاده بود و رفتن زن رو نگاه میکرد
قطره اشکی که تو چشمش جمع شده بود غلتید روی صورتش
دوباره گرمش شده بود
با صدای لرزانی گفت : پیر شی ننه پیر شی !
خیر بیبینی این شب چله مادر!
نظرات شما عزیزان:


.gif)
.gif)
.gif)
پاسخ: دنیا رو ادم ها میسازند و ما هم جزئی از ادم ها هستیم...هیچ کاری نشد نداره...
.gif)